سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شارژ ایرانسل

فال حافظ


یکشنبه 90/9/27

دل نوشته ...شاید!

کلمات کلیدی :

خیلی آدما بلد نیستن باهات همدردی کنن

درد رو که بهشون میگی

به جای اینکه بزنن پشتت و بگن: چیزی نیس! می فهمم.

یا مسخره میکنن

یا جوری وانمود میکنن که مشکل خودته!

عیبی نداره

اما من اونجوری که دوست دارم باهام رفتار کنن

باهاشون رفتار میکنم

گرچه متوجه نمیشن!




شنبه 90/9/26

عینک!

کلمات کلیدی :

بازاری بود و پولدار

چشمای خیلی ضعیفی داست

رفتیم پیشش گفتیم حاجی میخوایم حسینیه بزنیم

دسته چک رو درآورد، عینکشو زد، امضا کرد، عینک رو در آورد

چک رو گذاشت روبروی ما و گفت بنویسین هر چقد میخواین!

گفتیم: حاجی! نمی شه که. لااقل عینک رو بزن ببین مبلغ رو

گفت من واسه امام حسین(ع) عینک نمی زنم! بنویس!هر چقدر نیاز داری بنویس

هر کاری کردیم عینک رو نزد

حسینیه ساخته شد

ایشون به رحمت خدا رفت

خوابش رو دیدن

آقا نشستن به حساب ها رسیدگی میکنه به ایشون که میرسه

آقا روشون رو بر میگردونن میگن: این برای کار ما عینک نزد، ما هم به حسابش دقیق نمی شیم.

ببریدش بهشت!

 

 

                                                                                                      نقل از پدر




جمعه 90/9/25

با پولِ بی دل!

کلمات کلیدی :

ای کاش به جای اینکه از خدا پول بخوایم تا دست یه نیازمندی رو بگیریم

ازش دل خرج کردن در راه خدا رو  بخوایم تا بتونیم با همین پول تو جیبی کممون دست یه بنده خدایی رو بگیریم

بعضی ها پول دارن، دل ندارن!




پنج شنبه 90/9/24

اسمایلی...

کلمات کلیدی :

 

اسمایلی یه آدم نه تنها ، نه خسته...یکی که دلش یه جاده میخواد، یه کوله پشتی، یه پوتین، یه مقصد به...هر جایی...اصن بی مقصد!

اسمایلی یه جاده و یه آدم نه تنها، نه خسته.....کنار جاده پر از آفتابگردون و گندم زار

اسمایلی یه آدم و یه آسمون آبی با ابرهای قُلمبه

اسمایلی یه خورشید که کمر همت رو نبسته تا چشماتو در بیاره

اسمایلی یه جاده، بی ماشین...

اسمایلی یه خدا، یه آدم نه خسته و نه تنها...سرش پایین، دست توی جیب...

اسمایلی قدم زدن....تَق!... تَق!...فقط صدای پوتین های من!

اسمایلی فکر...فکر...فکر...از اونایی که توی این شهر شلوغ به ذهن هم خطور نمی کنه!

اسمایلی یه نسیم که از روی گندم زار میگذره تا صورت یه مسافر به مقصد ناکجاآباد...

اسمایلی بلند بلند چتیدن با خدا...

اسمایلی یه جاده....دست تو دست هم....

من و خدا...

 

 ***********************************************************

تمام اسمایلی های بالایم آرزوست

خیلی وقت پیش نوشت!

هی میگم به من اعتماد به نفس کاذب ندین اونایی که رو کاغذ می نویسم رو پست کنم دی:




یکشنبه 90/9/20

نیم کره ی سِیّوم!

کلمات کلیدی :فضای مجازی

فهمیدم بودن توی فضای مجازی یه نیم کره ی سومی رو در مغز ایجاد میکنه که همه ی اطلاعاتی که وارد  دو نیم کره ی چپ و راست میشه رو  اول از لحاظ مناسب بودن برای پست، توییت، منشن کردن فردی خاص، داغ کردن مطلب، اشاعه ی بیداری اسلامی و جنبش وال استریت و هر سوژه ی دیگه ای به این نیم کره که نمی دونم where the hell it is  برای پردازش سِند میکنه!

و صاحب مغز بدبخت کلن در یک محیط مجازی سومی زندگی میکنه...کامنت میذاره، شیر میکنه، پلاس و لایک میده و در مواردی هم یهو میخنده به همون مطالب مجازی دی:  (در موارد حاد!!!)

خیلی موارد فقط از نیم کره ی سِیّوم استفاده میکنه و به حسابی در هپروت به سر می بره!

تا اینکه یهو ساعت رو میبینه و میگه:

Wow! Time flies!

but actually he made times to fly....So again ....Damn it!




جمعه 90/9/18

مهمونی ای که زود تموم شد!

کلمات کلیدی :

 

 

میدونم کِی منو طلبیدن...ینی مطمئنم! هر وقت دلم تنگ میشه و میشکنه، میطلبن...اصن همون قضیه ی خریدار دل شکسته و اینا.

از اونجا منو طلبیدن که تو حرم حضرت عباس(ع) نشستم، زیارتنامه ای خوندم....اصن یه حاااااااااااالی...توی حرم خودشون همچین زیارتنامه ای نخونده بودم.

همیشه همینطوره!

همیشه وقتی داری زیر چرخ زندگی له میشی دستتو میگیرن...می برنت پیش خودشون!

وقتی می بینن با شیطون توی رینگی ...وقتی می بینن یکی زدی و چندتا خوردی. وقتی می بینن داری تلاش میکنی...اما خب کوچیکی، ایمانت ضعیفه...یک کلام! آدمی....سریع میان. صندلی رو میذارن. دستت رو میگیرن.می برنت یه جای آروم....میذارن بحرفی و برات حرف میزنن( گرچه لیاقت شنیدن نداری!)....بعد دوباره شارژ که شدی.زخمات که خوب شد. حالت که جا اومد. میفرستنت توی رینگ و تماشات میکنن....نگاهت میکننااااااااا حواست باید باشه.

اون یه لحظه ای که دستت رو می گیرن و با خودشون می برن ینی یه دنیا می ارزه!اون دست گرفتن به تموم اون داغونی ها می ارزه!  آرامشش.... این حس که دوستت دارن..این حس که تو یه بچه ای که توی یه جنگل تاریک گم شدی و یکی دقیقا وقتی داری از دست گرگها فرار میکنی میاد نجاتت میده ....این حس که تنها نیستی...

کل هفته که اصلن یک ثانیه باورم نشد که دستمو گرفتن...ینی گفتم تا ضریح رو نبینم...نمی گم که دعوت شدم! گفتم مال یکی دیگه است شاید قراره دقیقه ی نود یکی دیگه بره نه من!...حتی گفتم شاید قراره بمیرم- نمی دونم هواپیمایی سقوط کنه یا توی راه بمیرم- همش میگفتم نه بابا! تو تازه اونجا بودی...تازه کربلا بودی....باور نمی کردم!

وقتی روبروی دری که همیشه از اونجا وارد میشم ایستادم...هنوز باورم نمی شد! منگ بودم...انگار سرم توی یه ظرف آب شناور بود....یه حالی اصن....سبک بودم...میخندیدم بدون اینکه چیز خنده داری باشه...خوشحال بودم...سبک! آزاد! راحت! مثل یه بچه ای که داره میره مهمونی خونه عزیزترین کسش بعد اینقده خوشحالــــــــــــــه....حالش اصن وصف ناپذیر بود

وقتی اذن دخول خوندم بر خلاف همه که گریه میکردند میخندیدم...بعضی اوقات حواسم بود یه وقت بلند نخندم توجه جلب کنه!

بهشون قبل کربلا گفتم میرم که سلامتون رو به پسرتون برسونم....اما واقعا فکر نمی کردم آقا اینقد منتظر جواب سلام پسرشون باشن اونم توسط من!!!! فک کن.... من!

هوا سرد بود و منم طبق معمول هیچی نپوشیده بودم اما کی حواسش به هوا بود؟! والا!

 رفتم رواق امام خمینی(ره)....نه....شاید نرسیدم به ضریح....باور نکردم

رفتم

رفتـــــــــم تا ضریح!

ضریح رو که دیدم...داشت باوردم میشد....شب تاسوعا بود اما حرم خلوتِ خلوت...تا یک متری ضریح رفتم، یک متر هم کمتر! نمی دونم

اونجا همش میخواستم یکی منو نیشگون بگیره...عین خواب بود...زیارتنامه دستم بود ضریح رو نگاه میکردم، میخندیدم....   J

خادمه نگام کرد، گفت انشالله دستت به ضریح اباعبدالله برسه!

خندیدم بهش گفتم میدونی چرا میخندم؟! چون من 14 آبان و عرفه نجف بودم...اصلن باورم نمی شه 14 آذر و شب تاسوعا حرم آقاا امام رضا(ع) هستم. زد پشتم گفت التماس دعا. لبخند زدم.

شروع کردم صحبت با آقا. به شکل خودم. زیارتنامه رو اجالتا گذاشتم کنار.

میخندیدم و میحرفیدم...

سلطان باید می بخشیدن که منِ گدا بلد نیستم درست باهاشون بحرفم اما خود سلطان میدونه که هر چی گفتم با تک تکِ سلول هام قبول داشتم و از تهِ تهِ تهِ دلم بود...

واسه هر کسی که التماس دعا گفته بود و نگفته بود دعا کردم...واسه همه!

…………………………………………………………………………………………………….

در مورد رفتن به مشهد همش خوشحالی و شادی بود. همش خندیدم

رفتنی عین بچه ای رفتم که شاد و شنگول میره مهمونی

 اما موقع برگشت

هر قدمم یک سوم قدم معمولی...

دقیقا انگار از قلبم یه سیم بستم به ضریح هر چی به باب الجواد نزدیک میشدم اصن انگار قدم برداشتن سخت تر میشد

حال خیلی بدی بود. سخت گذشت.خیلی...

عین بچه ها پامو میکشدیم زمین بلکه بیشتر طول بکشه

عین بچه ها گریه میکردم

صدام همین که به باب الجواد نزدیک تر میشد بلند تر میشد

خدااااا نمی دونم اصن دفه ی بعدی که آقا بطلبن کی هست؟!

اصن دوباره قسمتم میشه؟

آقا اگه دیر بطلبه با دلم چه کنم؟

حس بدترش هم اینه که همراهات هی برگردن نگاه کنن که کجایی...خب تو برو بشر! من دارم میام دیگه...به سختی البته!

از سر در باب الجواد که داشتم رد میشدم فقط سرم پایین بود

هی به خودم میگفتم: کُپُن حرم رفتنم تموم شده بود....همین قدر سهم این دفعه ات بود خب...تموم شد!

دم باب الجواد دیگه گریه هه صدا دار بود تقصیر من نبود هوا کم اومده بود...نفس...بالا.....نمیومد...

این وسط یکی از خادما التماس دعا گفت. بنده خدا نمی دونست ما چقد گناه کاریم، واسه چی گریه میکنیم، چقدر بار گناهم سنگینه و گرنه به ما چپ چپ هم نگاه میکرد جای التماس دعا داشتن.

تا خیابون گریه کردم. نمی خواستم برم.نمی خواستم برگردم. برگردم که قاطی زندگی و زنجیرهای کوفتی اش  بشم که دوباره وصلم کنه، زنجیرم کنه به زمین؟! وااااااااااااای نه!

نمدونم اگه نگاه های مردم نبود تا خود خونه زار میزدم.....گریه میکردم...بی تابی میکردم....ای خدااااااااااا

 از خط کشی رد شدم.رفتم اون طرف خیابون.یه نگاه دیگه به گنبد طلائی اش انداختم

گفتم: خیلی مخلصیم.... این دل ما پیش شما گرو..تا زود ما رو بطلبین...یا علی!




شنبه 90/9/12

فالش نوشت محرم...

کلمات کلیدی :

...

 پاک شد!

سرنوشت بیشتر نوشته های من

روی کاغذ ماندن و پاره پاره شدن است

:/




جمعه 90/9/11

دلمو به بند قنداقه ات گره زدم آقا...

کلمات کلیدی :

قدمی به پیش...
می ایستد.
نه!
قدمی عقب...
نه...میدان است.
قدمی جلو...
خیمه؟!
نه!
رباب!
قدمی به پیش...
دور از چشم مادر...
پشت خیمه!

وای از دل پدر!




پنج شنبه 90/9/10

نمی دونم

کلمات کلیدی :محرمعزاداری


تو هیئت که نشستی

بعضی اوقات آدم آروم میشه

بعد یه لحظه انگار که تازه قضیه ی کربلا رو شنیده

پیش خودش میگه

عههههههههههههههههههههه

اینهمه داغ تو کدوم سینه میگنجه؟!

اینهمه ظلم به کدوم عقل میگنجه؟!

اینهمه درد چطوری میتونه وجود کسی رو از هم نپاشونه؟!

بعد انگار یه آن همه ی اون غم و غصه رو با بند بند وجود میفهمه

دلش میخواد زمین دهن باز کنه بره تو زمین....اصن یه وعضی..

بعد همین که جون به لب میرسه

نمی دونم چه سِریه که یهو انگار آروم میشی

انگار آرومت میکنن!

انگار میگن نه بسه! این طاقت نداره! این هنوز ....نه نمی تونه!

نمی دونم واسه ی این آرامش باید خوشحال بود یا نه!

نمی دونم باید خوشحال بود بعد از اون غم و غصه ای که درک میکنی زنده بمونی یا نه!

در هر صورت خدایا شکرت که به ما توفیق اشک ریختن و عزاداری دادی...

شکرت!




پنج شنبه 90/9/10

شب جمعه است...

کلمات کلیدی :شهید مفقودالاثر

برای کسی فاتحه بخوانیم که

وقت و بی وقت

هر ساعت

هر روز

زنگ در به صدا در می آمد

میگفت:

عباسه!!! بدو در رو باز کن! بچه ام خسته اس از منطقه اومده!

اما هیچ کدوم از اون زنگ ها عباس نبود...

 

آخر سر خود عباس آمد. بدون در زدن. بدون زنگ زدن. مادر را تا بهشت همراهی کرد...

 

 




   1   2      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز