سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شارژ ایرانسل

فال حافظ


چهارشنبه 90/11/19

افکار درهم و برهم

کلمات کلیدی :

این روزها خیلی چیزا شرمنده ام میکنه

نمی دونم حس خاصی داره

حس بزرگ شدن...حس فهمیدن وقتای از دست رفته.....حس بودن تو یه دنیای کوچیک

نمیدونم اینکه بدونی خیلی چیزا رو نمی دونی بازدارنده باید باشه یا یه موتور واسه حرکت...

نمیدونم

حقیقت مغز با این محتویات در هم برهمش..با این هیاهوش... اگه اندازه دریاهای دنیا جا داشته باشه قاطی میکنه..

شرمنده میشم وقتی میرم گلزار شهدا و مبینینم یه زمانی از همشون کوچکتر بودمو الان فقط از دوتاشون کوچیکرتمو و میترسم...

میترسم....میگن از زندگی تا تعداد سالهای نداشته اش زیاد نشده میشه دل کند...نمیدونم اهل دل کندن هستم آیا؟!

وقتی خیلی ها رو می بینم....میبینم چقدر کار، چقدر کتاب، چقد عقبی دختر!!! :/

نمیدونم خودم حسابی داره خودمو شرمنده میکنه...خجالت میده...

میترسم خودم خودمو سرخورده کنه...نمی دونم

بعضی اوقات حس میکنم مغزم میخواد عین یه ذرت بو داده از جمجمه ام بپره بیرون!

چند روز پیش یه پیرمرده رو دیدم...خیلی پیر بود...همینجور اینقد نیگاش کردم تا رفت...همش داشتم فکر میکردم به سن این برسم من چی کار کردم

آرزوهام،هدف هام و از این دست فکرای (مضخرف نه اما) غیر عملی عوض کردن دنیا و این حرفا به کنار...خودم چقد ادم شدم تا اون موقع؟!

یه جوری شدم که نمیدونم چه جوری میشه بین  دنیا و آخرت اجتماع گرفت...

نه اینکه نشه هااا....اصن نمی دونم

مغزم مستعد جوش آوردنه شدید...

به این نتیجه رسیدم خودم یه مترجمی هستم که واسه فهموندن حرفام به خیلی ها یه مترجم میخوام

هعی...زندگی....سبُک بودی هااا...نمی دونم چطور شد یهو انقد سنگین شدی

 

 

پ.ن:

*شانس بزرگی که در مورد وبلاگم اوردم اینه که هیشکی نمی خوندش منم آی توش چرت مینویسما

*محتاج دعاییم اگر دعا کننده ای باشد