سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شارژ ایرانسل

فال حافظ


شنبه 90/12/13

راهی نور...(6)

کلمات کلیدی :

 

 

راهی تهران شدیم...گفتند شب میریم دو کوهه و بقیه راه برای فردا صبح...دو کوهه رو زیاد نمیشناختم فقط میدونستم یه پادگانه خب!

وقتی وارد شدیم ساعت 10 یا 11 بود...در کمال اعتماد به نفس میگم که به افتخار ورود ما یه سری آتیش بازی انجام دادن :)) ...قدری مشعوف گشتیم...بعد یه آقایی پشت وانت نوای "حی علی التخریب...حی علی التخریب" گرفته بود...اونطور که فهمیدیم 6 کیلومتر تو ظلمات شب میرن بیرون پادگان و بعد ش دقیقا نمدونم چی کار میکنن اما صداش خیلی وحشتناکه! مانوره انگار! بازم نمیدونم :دی

ما هر کاری کردیم که جناب پدر بیان با هم بریم...گفتن حالا شام بخویم...شام هم که خوردیم هر آنچه که ترفند دخترانه برای نرم کردن دل پدر بود، به کار بستیم اما نشد که نشد و حضرتشان گفتند که از خستگی در حال غش کردن میباشن! :/

پشت اون در بزرگ آهنی ایستادم و همه جمعیت که خوشحال بودند رو دیدم که می رفتند! حس بدی داشت...اما خب چه میشد کرد

ما رو بردند به یک ساختمان...گفتند گردان عماره!

از آنجا که گل بی عیب خداست و یکی از عیبهای اینجانب گیر دادن به تمیزی ملافه های سفید و تر و تمیز یک هتل پنج ستاره است!!! بالطبع کنار اومدن با پتوی سربازی و اون موکت قهوه ای کف اتاق کار بسیار مشکلی بود!

از کثیفی یا شایدم ظاهر نه چندان تمیز پتوها و موکت ها وپنجاه نفر درازکش در یک اتاق که بگذریم....هوای دوکوهه سبک بود!...این اصطلاح شخصیه...یعنی اساسا حس خوبی به آدم میداد..حس پرواز...آسمون بلندی داشت...ستاره ها...آدمای خنده رو...جو صمیمی....ما مدت کمی دوکوهه بودیم ساعت 4 صبح حرکت کردیم.

اما خدایی با خانمهای گروه تا خود صبح از سرما لرزیدیم وخندیدیم...ینی یه چیزی عجیبی بود...سخت بود اما خوش گذشت! خدا از سر ما بگذره اگه حق الناسی گردنمون افتاد اما واقعن دست خودمون نبود!

وقتی من روی یه لایه ملافه ای که انداخته بودم ، بعد از تمام شدن سر و صدای گردان تخریب، بیهوش شدم...یکی از خانومها که خودش در جنگ رزمنده بوده برای نماز شب رفته بوده بیرون و مسئول همون ساختمون به ایشون گفته بوده که " بچه های گردان عمار از شیطون ترین بچه ها بودن که شهید شدن...هر کس میاد تو این ساختمون نمیدونیم چرا شر و شیطون میشه!" نمیدونم این حرف چقدر درسته اما خدا وکیلی با تمام خستگی اون شب آتیش سوزوندیم.

پدر صبح که من رو دید گفت وقتی رفتم داخل اتاقی که بهمون دادن گفتم احتمالا تو تا صبح رو سر پنجه تو اتاق می ایستی!!! دی: ( یادآوری میشه گل بی عیب و این صوبتا)

صبح حرکت کردیم به سمت تهران!

سفر داشت تموم میشد! من ناراحت بودم...اما از یه طرف یه عالمه حرف داشتم که منتظر بودم بقیه رو ببینم و بهشون بگم!

بهشون بگم من فقط یه مشت خاک و چند تیکه بیابون ندیدم...من آسمون دیدم...من بهشت دیدم...من راضیه مرضیه دیدم...بهشون بگم یه وجب از این بیابونا رو با کل شهرای پرزرق و برق دنیا عوض نمیکنم...

 

 

پ.ن: یکی از برکات این سفر برای من این بود که از این حالت تمیزی و کثیفی تا حد زیادی کاسته شد! خدارو شکر!

ببخشید که خاطره ام از دوکوهه زیاد بار معنوی و اینا نداره! ما سعادت نداشتیم بیشتر از این دوکوهه رو درک کنیم انشالله دفه ی بعد!