سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شارژ ایرانسل

فال حافظ


جمعه 93/1/29

دِلیوِری از حرم مطهر

کلمات کلیدی :امام رضا

با مترو از کلاس میامدم و به شدت خوابم میامد همینطورکه نشسته بودم فروشنده ها طبق معمول با سر و صدا کاسبی میکردن و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم طبق معمول!
تا اینکه نمیدونم تو کدوم ایستگاه یه خانم ه سوار شد ...فال می فروخت با تفاسیر متعددی که"بچه ام مریض ه و پول عمل میخوام" و اینجور صحبتا...
(از نظر من تشخیص متکدی از نیازمندای واقعی یکی از سخت ترین کارایی که مجبور میشم گاها انجام بدم)...در جنجال با وجدان و موشکافانه نگاه کردن خانومه بودم که گفت:.....فال بخرید تو رو به امام رضای غریب....
یک لحظه پیش خودم گفتم امام رضا؟! ...مخلص اش هم هستیم ما...چون اسم اش آورد میخرم..بعد وقتی داشتم نیت میکردم که فال بر دارم یه صدایی تو ذهنم گفت نکنه دروغ بگه...یکی دیگه گفت...من به اسم امام رضا،برای امام رضا ازش فال میخرم دیگه همه اش پای خود آقا! یا علی! 

یه فال برداشتم....شروع کردم به باز کردن پاکت...
«دینگ«!....صدای پیامک گوشی اومد....گفتم بعدا میبینم...
فال بود: در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد....حالتی رفت که محراب به فریاد آمد 
لبخند زدم...جواب خوبی بود و شعر قشنگی...
رفتم سراغ کیفم تا پیامک بخونم...از یکی دوستای مجازی ام بود برای یه شبکه ای ک اخیرا خیلی خیلی به ندرت توش فعالیت میکنم:

سلام در حرم مطهر رضوی دعاگویتان هستم :* 
اصن یک لحظه موندم....چه وقتی این پیامک اومده بود....چقدر قشنگ ما حواله دادیم امام رضا، امام رضا هم گفت حواسم بود....و اونجور که من فهمیدم  انگاری گفت..."به اسم من گرفتی؟رسید!"
مثل یه جور دِلیوِری...
چشمام پر اشک شد...هی میخندیدم ...هی اشک تو چشمام حلقه میزد...
.........................................................
پ.ن:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی...
ممنون از ذوست خوبم زهرا خانم بابت یاد کردن من تو حرم امام خوبی ها :*



دوشنبه 91/12/28

خاک های جنوب...

کلمات کلیدی :

 

 

خیلی جالبه هاااا من خودم هنوز نمی دونم که این خاک های مناطق عملیاتی جنوب چی داره؟ چرا انقدر برای خودمم جذابه؟ چرا اونقد آرامش اونجاست؟ چرا فاصله ی خاک طلاییه با سقف آسمون خیلی نزدیک تر از اونیه که می بینم؟ چرا نماز خواندن تو حسینیه ی حاج همت انقدر میچسبه؟ چرا اینهمه مکان های سیاحتی رو با خاک های جنوب با اتوبوس های بنز داغونش، با کلی نقصهای دیگه ای که داره نمی تونم عوض کنم؟ نمی دونم دم عید که میشه چرا جایی جز جنوب و طلاییه و کانال کمیل اصن یادم نمیاد؟   
نمیدونم یه نفر وقتی بهم میگه برو کیش یا دبی یا هر جای دیگه نمی تونم هضم کنم و براش توضیح بدم که چرا خاک و دوری از دنیا و آسمون نزدیک به زمین یه چیز دیگه اس...یه حال دیگه داره ...یه سبکی خاص داره...یه خوشحالی خاص.
فکر میکنم جز من خیلی ها توی جواب این سوالا موندن...واقعن چی توی یه مشت خاک پیدا میشه که میتونه یه جوون رو به یه برهوت بکشونه و ازش لذت ببره.
اما تنها جوابی که تا حالا بهش رسیدم فقط یه جمله اس...*شرف المکان بالمکین*...آره...این خاک ها فقط خاک نیستن..قلب و چشم و گوشت و پوست نماز شب خوان هایی اند که هنوزه که هنوزه زنده اند..
این خاک ها باقی مونده ی سینه هایی اند که عطر قرآن و سوز کمیل داشته اند...
اما حیف...حیف که نمی دونم چطور میشه عطر رو توضیح داد...چطور میشه پرواز و سبکی رو تعریف کرد...چطور میشه انقطاع موقت از دنیا رو که تجربه کردم برای غل و زنجیر شده های دنیا که مسخره ام میکنند توضیح بدم...
باید دید...باید ...

 

 

                                                     

 




سه شنبه 91/12/8

فدای سرت...

کلمات کلیدی :

 

گلایه بسیار است و زمان کم آخر می دانی هر چقدر هم مشهد باشی کم است ...حتی 10 روز!

راستش گنبد طلا و گلدسته ها را که می بینی خود بخود انگار حاجت گرفته ای... همه ی مشکلات و درخواست ها را فراموش میکنی  و فقط غرق آرامشی که به تو هدیه داده است می شوی...غرقِ غرقِ غرق...

                                                                                 .....

به خودش می آید که روز آخر است و بالاخره حاجتی هم...گفتن درخواست خودش مقدماتی دارد ..امام است که سراپا گوش به حرف مهمانش مقابلش می ایستد و مهمان نه، زائر نه، گدا، هم باید بداند عریضه را چطور به زبان بیاورد...

با ایمان به اینکه گوش میکند مودب می ایستد و سلام میدهد:

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی!

جواب سلام داده شده اش را که نمی شنود اما ...صد البته که مشکل از گیرنده است... سری کج می کند و آرام می گوید:  ...یا علی بن موسی به حق مادرت...به حق جوادت...یا امام رضا ...ناامید از همه جا به سراغت آمدم...ناامیدم نکن...آقا جان! اوضاع خراب است...خراب...شیطان جولان میدهد در این یک وجب دل ...آقا جان! دل امام زمانم از دست من...

اشک میریزد...

تشکر میکند از مهان نوازی ها...تشکر میکند از لطف های بی دریغ سلطان...التماس دعا دارد در سرازیری قبر...

سلام دوباره ای میدهد..ادای احترامی میکند..میخواهد که برگردد چیزی به ذهنش می رسد..

رو به ضریح میکند و می گوید:

یا علی بن موسی!اگر هم حاجتم را ندادید فدای سرتان فقط به من بگویید این گدا دیگر کجا پی روا شدن حاجتش برود؟! کجا را دارد؟

هق هقی می کند و بیرون می آید...

 




پنج شنبه 91/9/30

ع ش ق هایی با بوی نا!

کلمات کلیدی :

در عجب ام از عاشقانه هایی که هنوز جوهرشان خشک نشده، مخاطب عوض می کنند...

 




دوشنبه 91/9/27

تنهایی

کلمات کلیدی :

تو شبکه های اجتماعی عضو میشیم غافل از اینکه همه اش مجازیه...غافل از اینکه شبکه  های اجتماعی فقط به وسعت تنهایی ما یه بعد مجازی هم اضافه میکنه...

فکر میکنی سرشناسی...فکر می کنی کلی آدم دور و برته...فکر میکنی کلی دوست داری..اما وقتی تنها میشی...وقتی غمگینی تاااااازه میفهمی با اینهمه آدم بازم تنهایی و بازم کسی برای درد و دل نیست... اینجور وقتا  تنهایی بین اینهمه جمع وسعت و عمق بیشتری پیدا میکنه...برخلاف تمام آدم ها و روابط مجازی اش این حس بی کسی و تنهایی اش خیلی واقعیه..خیلی خیلی...

 




چهارشنبه 91/9/22

تحریم ها بی اثر است!

کلمات کلیدی :

اصن ب نظرم همین حدیث پیامبر(ص) که می فرمایند:


دانش اگر در ثریا باشد مردمانی از سرزمین پارس بدان دست خواهند یافت


خودش حجتی بر بی تاثیری تحریم های علمی در پیشرفت علمی کشورمونه! 

والسلام!




دوشنبه 91/8/29

امانت

کلمات کلیدی :

این که امانتی  به تو سپرده باشند اما وقت برگرداندن مثل روز اول نباشد سخت است ...

حسین (ع) این سختی را با تمام وجود حین برگرداندن خواهرزاده ها به خیمه هایشان درک کرد

برای همین،

برای اینکه خواهر سختی نکشد، خجالت زده نشود،

خودش به خرابه آمد. آمد و  دختر را با خود برد...

 

 یاحسین




شنبه 91/8/6

من

کلمات کلیدی :

روزهای ابری می گذرند

باران ها می بارند

اما 

هنوز 

هیچ هوایی در نظرم دو نفره نیست

من با

روزهای خیس تک نفره ام خوش ام...گمان میکنم!

 

 

 

 

پ.ن: فانتزی نوشت




سه شنبه 91/7/25

خوشا عشقی که پایانش جنون است...

کلمات کلیدی :

 

بعد از ظهر یکی از اعیاد ائمه بود...جعبه ی شیرینی در دست روانه ی هیات شدم...دعوت شده بودم. اولین بارم بود که به هیات محله ی دوستم می رفتم...

وارد شدم..جمع صمیمی...خالص...بسیجی  و زیبا بود...

هنوز هیات شروع نشده بود...جعبه را باز کردم و شروع کردم به پذیرایی...

در جمع جوان هیات، مرد مسنی دیدم ...مردی چه بگویم...به قول نظامی...مجنون!...توجه نکردم...

جعبه را زمین گذاشتم. مرد کمی جابجا شد...دست برد برای شیرینی دوم.

پسرش بود؟ دامادش بود؟ نمیدانم! زد روی دست مرد...دستش را کشید.

بغضم گرفت. یکی از بچه های هیات متوجه ام شد. گفت: حاجی طرف را شناختی؟ گفتم: نه...

گفت: حاجی جبهه یادت هست؟ گفتم: انگار دیروز بود!بله....

گفت: سر و صدای جبهه چی؟ گفتم: بله! چطور؟

گفت: آن سالها موجی دیده بودی؟!

گفتم ...نه! چیزی نگفتم، تازه فهمیدم چه میگوید...اشک بود که مثل سیل از چشمم روان بود...

 آرام در گوشم گفت: "طرف فرمانده گردان بوده حاجی!"

 

 

زیر لب با خودم گفتم: خوشا با لیلیان هم خانه گشتن....خوشا مجنون شدن دیوانه گشتن... و بعد اشک بود و اشک بود و اشک...

 .............................

پ.ن: راوی پدرم

 




جمعه 91/7/14

پایان

کلمات کلیدی :

مهم نیست...آخرش همین است دیگر...

پایان همیشه غم انگیز است حتی اگر شروع دیگر در راه باشد...




   1   2      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز