اکثرا نماز نمی خوند، مشروب میخورد و کلن اهل هیئت و این جور جاها نبود
یه سال احیا بردیمش هیئت، گفتیم بذار یه خورده هم تو محیط های مذهبی باشه
با تعجب نشسته بود ما و ملتو نگاه میکرد که گریه میکردن
وقتی برگشته بود به باباش گفته بود " نمی دونم فلانی چه گنــــــــــــــــــاهایی کرده بود که زار زار گریه میکرد"
:))