بچه که بودیم
زندگی که تخیل بیشتری داشت...
همون زمانها بود که میشد شیشه ی تلویزیون رو شکست و پا به دنیای کارتون ها گذاشت
همون زمانها که طولانی ترین قهرها فقط یک ثانیه طول میکشید و لبخند اول و آخر هر نگاه بود!
همون زمانها که همه دوست بودن و اول همه ی صحبت ها..."منم بازی؟!" بود...
اون زمانها که حوض حیاط مادربزرگامون برامون اندازه یه استخر بود و الان هر چی بهش نگاه میکنی نمیدونی چه شکلی میدیدیش که انقد بزرگ بود
همون زمانها که با دیدن یه کارتون تو میشدی زورو و هر آدم چاق و کوتاه دورت میشد گروهبان گارسیا و تو میرفتی که هر خرزو خانِ به هچل افتاده ی دور و برت رو از دستش نجات بدی...
عروسکت انقد واقعی بود که شبا از لولوها حفاظتت میکرد...
یا ماشینت انقد واقعی بود که با کشیدن نخش به دنبالت فک میکردی ...نمیدونم چی فکر میکردی چون من پسر نبودم اما از چشمات معلوم بود حس خوبی داشتی...
همون وقتی که آسمونو نگاه میکردی تو هر تیکه ابر یه شکل و یه قیافه درمیاوردی و میخندیدی...
اون زمان که سرزمین نارنینا رو میدیدی...یا آلیس رو تو واندر لند یا به زبون خودمون در سرزمین عجایب میدیدی میگفتی...نه چیزی نمی گفتی....چون رسما در تخیل بودی ...میساختی، می بافتی،کیف میکردی....
نمیدونم شاید بخندی اما لپ تاپم رو دوست دارم چون خیلی اوقات نقش همون دری که توی سرزمین عجایب باز میشد رو برام داره یا همون در کمدی که به سرزمین نارنینا باز میشد...نمیدونم...
این یکی دیگه تخیل نیست ! واقعیه! اما واقعیتش خیلی به تخیل نزدیکه....چون آدماش یا محیطش هم هست ، هم نیست....
وقتی بازش میکنم صرفا یه LED نازک نیست ...عین یه راهروئه...عمق داره ....از این راهروها که سقف بلند داره.....دور و برش پر تابلوئه....البته واسه من تابلو نداره ...همه خاطره هامه....بهش آویزونه
هر کدوم از اکانتهام یه در توی این راهروئه.....تخیلمم پیر شده....یادمه بچه بودم زیاد داستان کوتاه تخیلی می نوشتم...اما اینهمه واقعیت همشونو ازم گرفت....بگذریم
صدای آدمایی که تو هر کدوم از این اتاقان رو می شنوم...آدمایی که چه بخوان چه نخوان بخشی از دنیای "هست و نیست" منو تشکیل میدن....تک تک رفتاراشونو میشناسم....(خاصیت بزرگ شدنه دیگه) ...باهاشون خاطره دارم.... ( پیش خودتون نگین تازه به نت رسیده که من از 11 سالگی با دایال آپ درگیر نت بودم....اون زمان عمو فیلترچی هم نبود...فک کنم پیری زودرسم هم واسه همین دایال آپه!)
قشنگه...خاطره داشتن رو میگم...پدیده ی جالبیه!
شاید اینترنت دنیای همچین واندر لندی نباشه اما آدما قطعا واندر لندن!
یه چیزی که ربط پیدا میکنه به نوشته های بالام اینه که آدما وقتی هم هستن و هم نیستن...خیلی بیشتر اونی که هستن رو بروز میدن.....مثلا خود من! از هر کی دورمه بپرسی حتی یه درصد احتمال نمیده یه جمله رومنس بگم اما از بچه های نت بپرسی میگن آدم با احساسیه....خب این تفاوت من درونمه!
آدمایی رو میبینی که با اینهمه مشغله ی روزانه حتی نمیتونی ببینیشون چه برسه به حرف زدن فیس تو فیس...که تازه ما آدم بزرگا تا به هم میرسیم انقد ملاحظات داریم که نمی تونیم دو کلمه حرف از دل برآید و اینا بزنیم...
چون بیشترخودشونن بیشتر بهشون خوش میگذره...چون این دنیا تقریبا دستشونه عین تخیلات بچگی های من که آخر داستنها رو تغییر میدادم...میتونه تغییرش بده ...آدما رو حذف کنه و ادد کنه ...اصن قاطی کنه بذاره بره!
توش از چیزی یا کسی نمی ترسن
اصن نمیدونم چی نوشتم یا واسه چی نوشتم ...فقط یه رشته فکر بود....اینکه شاید وابستگی ام به نت واسه همین یه شباهتش به تخیلات بچگی هامه!
همین الان نوشتم....اگه چرت و پرته چون واقعن چشمام باز نمیشه
<** ادامه مطلب... **>