یادمه اولین باری که دکتر بهم گفت چشمم ضعیف شده و عینک باید بزنم
انقد ناراحت بودم که دنیا دور سرم میچرخید
همه چی دور و برم خاکستری شد
اصن حالم خیلی بد شد
تابستون سوم راهنمایی بود فک کنم
دکتر پیرمردی بود، پروفسوری بود واسه خودش!
لبخند زد و گفت:
باباجون، ناراحت نباش...خدا رو چه دیدی به زودی علم یه قطره ی چشمی میسازه...یکی میریزی تو این چشم ....یکی میریزی تو اون چشم...دوباره میشه عین روز اول!....بعد بازم بهم لبخند زد
اصن از همون لبخند دکتر قلبم گرم شد.همه چی از صورتش شروع کرد به رنگی شدن. انقد خوشحال شدم با این یه حرف که شایدم (تا الان البته!) خیلی تخیلی باشه. همون یه حرف دنیامو رنگی کرد ،بهم امید داد.
انگار چشم پزشکها قراره فردا همچین قطره ای رو وارد بازار کنن!
همینجوری نیگاش کردم و از ته دل خندیدم!
حرفش تا وقتی اون قطره اختراع بشه تو ذهنمه! اصن تا همیشه. چون اون لحظه از اون غم منو نجات داد.
ممنون دکتر!
آدما با حرف ها میتونن خیلی کارا بکنن....حواست به موقع هایی که میتونی خودت رو تو ذهن یه نفر تا ابد حک کنی باشه...همیشه این موقعیت ها پیدا نمی شه!
در ضمن داروسازها و چشم پزشک های محترم....من هنوز منتظرم! دی: