کلاس سوم دبیرستان بودم
درس خون بودم ،عربیم هم بد نبود...
دو هفته پشت سر هم به دلایلی نه تمرین حل کردم نه درس خوندم.
این دو هفته هم با صلوات و هر نذر و نیاز که بود به خیر گذشته بود تا هفته ی سوم.
یه دختره داشت تمرین حل میکرد.معلم بهش گفت این یکی رو حل کنه و بره بشینه.
من شروع کردم به صلوات فرستادن و "وجعلنا.." خوندن و هر آنچه که در آن حالت به ذهن این حقیر از اوراد وارده رسید...خواندم..
تمرین بعدی که دختره داشت ترجمه اش میکرد یه آیه ی قرآن بود که عربیش نه یادمه نه اصن اون موقع شنیدم که چی بود...
فقط بین دعاهایی که داشتم میخوندم اینو شنیدم که معنی کلی هست که یادم مونده:
" فکر میکنید چیزی به ضرر شما است درحالی که به نفعتونه و فکر میکنید چیزی به نفعتونه در حالی که به ضررتونه!"
سرمو انداختم پایین ، زدم زیر خنده
سرم رو آوردم بالا و با خنده گفتم: "اینطوریه؟!"
معلم داشت لیست رو نگاه میکرد...
به خودم گفتم بلند شو که الان اسمتو میگ....هنوز حرفم به خودم کاملا منعقد نشده بود که صدام کرد
با خنده رفتم و جواب دادم و از 5 یه دونه 2 گرفتم با یه منفی که بعدا پاک شد!
اما خب یه درس گرفتم دیگه!!!
:))