سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شارژ ایرانسل

فال حافظ


شنبه 90/12/6

راهی نور...(1)

کلمات کلیدی :راهیان نورشهدای گمنام

دو سال پیش اردیبهشت کتاب خاک های نرم  کوشک رو خوندم.

در حالی که هیچ اعتقادی به جنوب رفتن و در واقع زیارت بیابون های اون نداشتم ...تا خود اسفند ماه واسه ی رفتن جنوب لحظه شماری کردم

انتظار عجیبی بود...خودم به این رسیدم که این مکان ها مقدس اند نه با حرف دیگران...شوق عجیبی داشتم...حال عجیبی...

خانواده به هزار دلیل موافقت نمیکرند که با دانشگاه یا مسجد یا کلا تنها برم.

خیلی ناراحت بودم...همه هم از همه جا به من میگفتند تو به درد این سفر نمیخوری!...فکر نکنی مثه مشهد رفتنه هااا باید با اتوبوس بری....امکانات نیست باید با پتو سربازی بخوابی...همه اش خاکه تو آدم این جور جاها نیستی....تو وسواسی هستی اونجا دوام نمیاری و اوووووف یه عالمه حرف دیگه!

مادر گفت نمیاد،خواهر کنکور داشت(تازه اومدنشم فرقی نمیکرد) پدر هم گفت میام...اما بعد عید!!!

حالم خیلی گرفت!بی خیال نشدم...اما دیگه دست و پا هم نزدم...هر چند روز یه بار میگفتم مامان من برم؟! مامانمم میگفت یا با پدر یا اصلا نمیری!

رفته بودم کتابخونه ی دانشگاه...نگاهم افتاد به شهدای گمنام دانشگاهمون...رفتم سر مزارشون مثل همیشه...

شروع کردم به صحبت که شما بطلبین...یه جوری بطلبین که من دوام بیارم...زده نشم....این مامانم رو راضی کنین...نذر هم کردم.

یه روز مونده بود به عید و من کاملا بی خیال شدم...عموم زنگ زد...گوشی رو که برداشتم گفت: ساکت رو بستی؟!...گفتم: ساک؟! گفت: با بچه های سپاه صحبت کردم  با حسینیه ی خامنه ای های هاشمی برید جنوب....سوم عید!!!

من که همینجوری هاج و واج مونده بودم... راه افتادیم...با این اتوبوس بنز قدیمیا اما خیلی تمیز بود!

حس عجیبی بود...دعوت شده بودم اختصاصی یکی دعوت شهید برونسی و یکی دعوت شهدای گمنام دانشگاهمون...