سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شارژ ایرانسل

فال حافظ


یکشنبه 90/12/7

راهی نور...(3)

کلمات کلیدی :

اکثر همسفرهای محترم یا جنگ رو دیده بودن یا اینکه چندمین بارشون بود میومدند به همین خاطر تو اتوبوس زیاد توضیحی درمورد مناطق عملیاتی داده نشد،متاسفانه!

کتاب سلام بر ابراهیم بالاخره به من و پدر رسید و .....فوق العاده ترین کتابی بود که به عمرم خوندم....عالللللللی!

ویژگی های شخصیتی شهید هادی بعضی اوقات فقط باعث میشد من و پدر سرمون رو بیاریم بالا و با بهت و حیرت روبرو رو نگاه کنیم!

تمام مناطق عملیاتی با یاد این شهید عزیز گذشت انگار شهید هادی خودش میزبان ما بود...خوراک معنوی رو کامل تامین کرد!

دیدن بیابون های کاملا مسطح،صاااااف مثه آینه که میشد تک تک  بوته های خاری که روش رشد کرده بود رو شمرد یه لحظه به این فکر می بردت که....آخه چه سپری؟! چه حفاظی؟چه سنگری؟...اینکه فقط سینه و گلوله است!!! اینکه ینی دل شیر داشتن...

دیدن تابلوی"خطر مین" که حتی وقتی تو اتوبوس هستی باعث میشه یه خورده بترسی ...خیلی فرق داره با اینکه بدونی مین اینجاست و بازم بدوئی روش و اگه شهید نشی پات قطع بشه و بگی فدای سر امام و اسلام....نگاه کن!...خیلی دل میخوادهاااااااااااااااااا...فکر بکنی میبینی دلش رو نداری...نداری به خدا!

رسیدیم پاسگاه زید...غربت و غم و زیبایی خاصی داشت...اون نیزارش...بادی که نی ها رو تکون میداد...زیباییش هم اینجا بود که من تو این پاسگاه هم کیف و گوشی و اینا رو پیش پدر جا گذاشتم و یه جورایی گم شدم و خودم موندم و چفیه ام!....

با فاصله ی حدود 3 متری چهار زانو نشستم کنار یه راوی.چفیه رو کشیدم رو سرم و گوش میکردم و به نی ها خیره بودم....

شهید های پاسگاه زید با زبون روزه شهید شده بودند...اما همه ی ما رو به یه شربت شهادت(آبلیمو) خنکی مهمون کردند که ،خدا همه اشون رو بیامرزه، تو گرما چقدر چسبید! :)

 

اما پاسگاه زید هم اونجایی نبود که من فکر میکردم....یه جایی،یه منطقه ی عملیاتی ای...هر چی بود اینجا اونجایی نبود که من به خاطرش دعوت شدم....منتظر بودم...