طلاییه! عجب طلایی بود...دوستش داشتم...انقد از راوی های طلاییه اطلاعات گرفتم که کمتر مناطق دیگه این اتفاق افتاد...
بعد از طلاییه بود فکر کنم....رفتیم شلمچه....جمعه بود...از بعد از ظهر تا بعد از نماز مغرب و عشا توی شلمچه بودیم....دوباره پرسه زدنهای من توی این منطقه یه جورایی این منطقه رو واسم خاص کرد....دوستش داشتم....زیارت عاشوراش غوغایی تو دل آدم به پا میکرد...غروبش هم فوق العاده زیبا بود
فاصله ی کم شملچه تا کربلا یه حس غریبی رو بوجود میاورد...حس اینکه خوشحالی از اینکه نزدیکتر به کربلایی و ناراحتی از اینکه چرا همین فاصله ی کم هم بین تو و حرم آقا وجود داره...یه جورایی این حس بیقرارت میکرد...
چیز جالبی که توی این سفر وجود داشت آدما یا بهتر بگم زائرای شهدا بود...چهره ها(به غیر از خودم) نورانی، اکثرا معصومیت خاصی داشت...فرقی نداشت که آفتاب سوخته ی روستاییه یا ضد آفتاب زده ی شهری...خوش اخلاقی هم بین ملت موج میزد....اینا جالب بود! رفتار آدمای این مکان ها یه آرامشی رو برات داشت مخصوصا برای خانومها اصلا معذب نبودند چون از نگاه های دیگران مطمئن بودن...من این حس رو داشتم!
چیز دیگه ای هم که منِ ندید بدید رو متعجب کرد اتاق نماز شب بود...خیلی برام جالب بود که اینجا برای نماز شب خوندن اتاق دارن ینی انقد اهمیت داشت براشون! شاید بیشتر چیزایی که مینویسم خیلی هاش برای خودم بیشتر از "سفرنامه"، " تعجب نامه " باشه....نمیدونم!
برای من همه چیز جالب بود!اینقد جالب و در بعضی موارد تعجب آور بود که وقتی بلاد غربت رفتم چیزها انقد جالب نبود!!!
تمام چیزی که در بازدید از تمامی این مناطق مشترک بود حس( اگه قلمبه بخوام بگم) انقطاع از دنیا (یا به زبون خودمون) بریدن از دنیا بود!...خیلی خیلی خیلی جالبه که وقتی برای بادید از این مناطق میری از شهر و هیاهوش کنده میشی...انقد دنیا رو یادت میره که همه جا خدا میشه....همه اعتیاد هات رو فراموش میکنی...نه دلت واسه کسی تنگ میشه...نه دلت هوس پست گذاشتن میکنه...غذا هم نخوری...نخوردی دیگه!اصن مهم نی!
هنوز یه خورده امید داشتم که به اون منطقه ی عملیاتی که براش دعوت شده بودم برسم...اما خب دیگه داشتیم به روزهای آخر نزدیک میشیدیم...قسمت قابل توجهی از کتاب(سلام بر ابراهیم ) رو خونده بودیم...