همین که اتوبوس راه هایی که اومده بودیم رو برمیگشت، تلفن های مکرر عمو و مامان و خاله و دوستان پدر....یه جورایی حس برگشتن به شهر و شلوغی رو به آدم میداد!
مثه یه نفر که توی یک سکوت محض بوده و همین که راه میره به یه جماعت پر سر و صدا میرسه...آزار دهنده بود!
نمیدونم....سقف آسمون کوتاه میشد....یاد پروژه ها ی دانشگاه، یاد بازدیدهای عید....اینا همه اش بوی نا میداد...بوی وابستگی...حس زنجیر شدن به دنیا و روزمرگی ها...
آدمای شهر رو میدیدم...به چهره هاشون نگاه میکردم، فکر میکردم این ادکلن زده های خوشحال از عیدیِ عید چه فکرایی دارند...فکرها رو مقایسه میکردم...چقد افکارم بوی شهدا رو میداد...بوی اسلام....چقدر فکرها در کربلای ایران متفاوت بود...اصلن نه فکرهای دیگران، فکرهای شهری خودم چقد زیاد بوی زندگی میداد!بوی تعلق!
از شیشه ی اتوبوس بنزی که پیر بود اما با غیرت ما رو به بازدید تمام مناطق برده بود بیرون رو نگاه میکردم...چقد با آرامش قدم میزنند اینها...اینجا خبری از مین نبود...خبری از موشک...خبری از شیمیایی نبود...اینجا همه ی اینها فقط در کتابها بود...اینجا همه ی اینها حرفی بود تکراری، به فکر برخی خشن و به نظر برخی دیگر عقب افتاده یا دروغ! اینجا اکثرا کسی قدم زدن با آرامشش رو مدیون کسی نمی دونست!
جمله ی شهید هادی رو یادم اومد که گفته بود: "دیگر طاقت ندارم، دوستانم در بهشت زهرا بیشتر از دوستانم در شهرند." راست میگفت.
من لیاقت شهید بودن و یا حتی دوست شهید بودن رو ندارم اما حسش را درک کردم...
مقابل حسینیه ی خامنه ای ها پیاده شدیم...مراسم خداحافظی و "التماس دعا گفتن" ها و "انشالله کربلا برید"ها!
همه چیزهایی که توی شهر بود خاکستری بود...زشتی ها تماما بولد شده بود...قبلا زشتی های جامعه شاید انقد برام سخت نبود اما الان تخطی از حد حجاب و چیزهای دیگه برام دردناک شده بود...با تمام وجود زیر پا گذاشتن خون شهیدهایی که من قتلگاهشون رو دیده بودم ناراحتم میکرد!
برگشتیم خونه و تعریف جزجز ماجرا برای هر کس که دیدیم...خودمون راوی شده بودیم....تمام عید دیدنی ها صحبت از جنوب بود...بعضی شکل خاطره داشت و بعضی مباحثه برای چرایی بازدید از یک مشت خاک و مقدس سازی!!!(به قول بعضی ها). گفتند ،ما هم گفتیم!
پدر در اولین فرصت 15 تا از کتاب های سلام بر ابراهیم خرید...به هر کسی که فکرش را بکنید امانت داد...5 تای دیگه هم خرید...تمام دوستان پدر، دوستان مادر، دوستان من همه کتاب رو خوندند! کم کم تعداد کتابهایی که از شهدا داشتیم زیاد شد...شهید تورجی،ضرغام،شهدای گمنام،همت،باکری و ...
کتاب ها خیلی اتفاقی و بدون اینکه برنامه ریزی کنیم دست همه میچرخید، دست کسایی که حتی فکرش هم نمیکردیم همچین کتابی رو بخونند...
شهید هادی آدمای زیادی رو اطراف ما متحول کرد! کسایی که حتی مخالف همه چیز بودند کتاب رو خوندند و عوض شدند و هر جا که می تونستند یاد شهدا رو زنده میکردند!!!
ما خودمون هم باورمون نمیشد! کتاب پخش میکردند، از شهدا تعریف میکردند! گلزار شهدا میرفتند! خودشون میامدند پیش پدر و کتاب در مورد شهدا و جنگ میخواستند! غوغایی شد!
اینها همه به برکت شهدا بود! این قسمت آخر که بخش ریاکارانه ی نوشته هام بود فقط به این دلیل بود که بگم اگه شهدا رو در شهر کم میشناسن تقصیر ما بچه مذهبی هاست! ما باید تبلیغ کنیم ما باید بقیه رو علاقه مند کنیم! ما وقتی میریم جنوب زائریم اما وقتی برمیگردیم راوی ایم! باید گفت!باید شناسوند!
این بهترین سفری بود که رفتم...الحمدلله!
پایان