بعد از ظهر یکی از اعیاد ائمه بود...جعبه ی شیرینی در دست روانه ی هیات شدم...دعوت شده بودم. اولین بارم بود که به هیات محله ی دوستم می رفتم...
وارد شدم..جمع صمیمی...خالص...بسیجی و زیبا بود...
هنوز هیات شروع نشده بود...جعبه را باز کردم و شروع کردم به پذیرایی...
در جمع جوان هیات، مرد مسنی دیدم ...مردی چه بگویم...به قول نظامی...مجنون!...توجه نکردم...
جعبه را زمین گذاشتم. مرد کمی جابجا شد...دست برد برای شیرینی دوم.
پسرش بود؟ دامادش بود؟ نمیدانم! زد روی دست مرد...دستش را کشید.
بغضم گرفت. یکی از بچه های هیات متوجه ام شد. گفت: حاجی طرف را شناختی؟ گفتم: نه...
گفت: حاجی جبهه یادت هست؟ گفتم: انگار دیروز بود!بله....
گفت: سر و صدای جبهه چی؟ گفتم: بله! چطور؟
گفت: آن سالها موجی دیده بودی؟!
گفتم ...نه! چیزی نگفتم، تازه فهمیدم چه میگوید...اشک بود که مثل سیل از چشمم روان بود...
آرام در گوشم گفت: "طرف فرمانده گردان بوده حاجی!"
زیر لب با خودم گفتم: خوشا با لیلیان هم خانه گشتن....خوشا مجنون شدن دیوانه گشتن... و بعد اشک بود و اشک بود و اشک...
.............................
پ.ن: راوی پدرم