پرچم و چفیه و اینا رو برداشتیم و رفتیم. خیابان ها خلوت بود. بابام تو آل احمد ماشین رو پارک کرد.
پیاده شدیم. کسی نبود. همه چیز عادی بود.( یادم نیست ساعت چند بود)
مامانم دور و بر رو دید گفت: علی هیچ کس نیست!
بابام خندید و گفت : میان!
راه افتادیم کارگر رو بریم پایین. ماشینا به پرچممان و چفیه مون چپ چپ نگاه میکردن.
دیدیم داره یه کم صدا میاد.
برگشتم.
دیدم ......................وای!!! جمعیته که داره از کارگر میاد پایین. ما روبروی بیمارستان قلب بودیم.
مثل سیل آدم بود که میومد. یه جمعیت متراکم توی پیاده رو! شعار میدادن و با تمام وجود بصیرت خودشان رو به نمایش میذاشتن.
فوق العاده بود! باور نکردنی بود! شادی لحظه ایی که این جمعیت را دیدم هنوز در وجودم احساس میکنم .
ما هم با سیل جمعیت رفتیم تا جهاد کنیم در راه خدا!
رفتیم تا میدا ن انقلاب، تا انقلاب را از شر جلبک های مزاحم خلاص کنیم...