کلمات کلیدی :
میدونم کِی منو طلبیدن...ینی مطمئنم! هر وقت دلم تنگ میشه و میشکنه، میطلبن...اصن همون قضیه ی خریدار دل شکسته و اینا.
از اونجا منو طلبیدن که تو حرم حضرت عباس(ع) نشستم، زیارتنامه ای خوندم....اصن یه حاااااااااااالی...توی حرم خودشون همچین زیارتنامه ای نخونده بودم.
همیشه همینطوره!
همیشه وقتی داری زیر چرخ زندگی له میشی دستتو میگیرن...می برنت پیش خودشون!
وقتی می بینن با شیطون توی رینگی ...وقتی می بینن یکی زدی و چندتا خوردی. وقتی می بینن داری تلاش میکنی...اما خب کوچیکی، ایمانت ضعیفه...یک کلام! آدمی....سریع میان. صندلی رو میذارن. دستت رو میگیرن.می برنت یه جای آروم....میذارن بحرفی و برات حرف میزنن( گرچه لیاقت شنیدن نداری!)....بعد دوباره شارژ که شدی.زخمات که خوب شد. حالت که جا اومد. میفرستنت توی رینگ و تماشات میکنن....نگاهت میکننااااااااا حواست باید باشه.
اون یه لحظه ای که دستت رو می گیرن و با خودشون می برن ینی یه دنیا می ارزه!اون دست گرفتن به تموم اون داغونی ها می ارزه! آرامشش.... این حس که دوستت دارن..این حس که تو یه بچه ای که توی یه جنگل تاریک گم شدی و یکی دقیقا وقتی داری از دست گرگها فرار میکنی میاد نجاتت میده ....این حس که تنها نیستی...
کل هفته که اصلن یک ثانیه باورم نشد که دستمو گرفتن...ینی گفتم تا ضریح رو نبینم...نمی گم که دعوت شدم! گفتم مال یکی دیگه است شاید قراره دقیقه ی نود یکی دیگه بره نه من!...حتی گفتم شاید قراره بمیرم- نمی دونم هواپیمایی سقوط کنه یا توی راه بمیرم- همش میگفتم نه بابا! تو تازه اونجا بودی...تازه کربلا بودی....باور نمی کردم!
وقتی روبروی دری که همیشه از اونجا وارد میشم ایستادم...هنوز باورم نمی شد! منگ بودم...انگار سرم توی یه ظرف آب شناور بود....یه حالی اصن....سبک بودم...میخندیدم بدون اینکه چیز خنده داری باشه...خوشحال بودم...سبک! آزاد! راحت! مثل یه بچه ای که داره میره مهمونی خونه عزیزترین کسش بعد اینقده خوشحالــــــــــــــه....حالش اصن وصف ناپذیر بود
وقتی اذن دخول خوندم بر خلاف همه که گریه میکردند میخندیدم...بعضی اوقات حواسم بود یه وقت بلند نخندم توجه جلب کنه!
بهشون قبل کربلا گفتم میرم که سلامتون رو به پسرتون برسونم....اما واقعا فکر نمی کردم آقا اینقد منتظر جواب سلام پسرشون باشن اونم توسط من!!!! فک کن.... من!
هوا سرد بود و منم طبق معمول هیچی نپوشیده بودم اما کی حواسش به هوا بود؟! والا!
رفتم رواق امام خمینی(ره)....نه....شاید نرسیدم به ضریح....باور نکردم
رفتم
رفتـــــــــم تا ضریح!
ضریح رو که دیدم...داشت باوردم میشد....شب تاسوعا بود اما حرم خلوتِ خلوت...تا یک متری ضریح رفتم، یک متر هم کمتر! نمی دونم
اونجا همش میخواستم یکی منو نیشگون بگیره...عین خواب بود...زیارتنامه دستم بود ضریح رو نگاه میکردم، میخندیدم.... J
خادمه نگام کرد، گفت انشالله دستت به ضریح اباعبدالله برسه!
خندیدم بهش گفتم میدونی چرا میخندم؟! چون من 14 آبان و عرفه نجف بودم...اصلن باورم نمی شه 14 آذر و شب تاسوعا حرم آقاا امام رضا(ع) هستم. زد پشتم گفت التماس دعا. لبخند زدم.
شروع کردم صحبت با آقا. به شکل خودم. زیارتنامه رو اجالتا گذاشتم کنار.
میخندیدم و میحرفیدم...
سلطان باید می بخشیدن که منِ گدا بلد نیستم درست باهاشون بحرفم اما خود سلطان میدونه که هر چی گفتم با تک تکِ سلول هام قبول داشتم و از تهِ تهِ تهِ دلم بود...
واسه هر کسی که التماس دعا گفته بود و نگفته بود دعا کردم...واسه همه!
…………………………………………………………………………………………………….
در مورد رفتن به مشهد همش خوشحالی و شادی بود. همش خندیدم
رفتنی عین بچه ای رفتم که شاد و شنگول میره مهمونی
اما موقع برگشت
هر قدمم یک سوم قدم معمولی...
دقیقا انگار از قلبم یه سیم بستم به ضریح هر چی به باب الجواد نزدیک میشدم اصن انگار قدم برداشتن سخت تر میشد
حال خیلی بدی بود. سخت گذشت.خیلی...
عین بچه ها پامو میکشدیم زمین بلکه بیشتر طول بکشه
عین بچه ها گریه میکردم
صدام همین که به باب الجواد نزدیک تر میشد بلند تر میشد
خدااااا نمی دونم اصن دفه ی بعدی که آقا بطلبن کی هست؟!
اصن دوباره قسمتم میشه؟
آقا اگه دیر بطلبه با دلم چه کنم؟
حس بدترش هم اینه که همراهات هی برگردن نگاه کنن که کجایی...خب تو برو بشر! من دارم میام دیگه...به سختی البته!
از سر در باب الجواد که داشتم رد میشدم فقط سرم پایین بود
هی به خودم میگفتم: کُپُن حرم رفتنم تموم شده بود....همین قدر سهم این دفعه ات بود خب...تموم شد!
دم باب الجواد دیگه گریه هه صدا دار بود تقصیر من نبود هوا کم اومده بود...نفس...بالا.....نمیومد...
این وسط یکی از خادما التماس دعا گفت. بنده خدا نمی دونست ما چقد گناه کاریم، واسه چی گریه میکنیم، چقدر بار گناهم سنگینه و گرنه به ما چپ چپ هم نگاه میکرد جای التماس دعا داشتن.
تا خیابون گریه کردم. نمی خواستم برم.نمی خواستم برگردم. برگردم که قاطی زندگی و زنجیرهای کوفتی اش بشم که دوباره وصلم کنه، زنجیرم کنه به زمین؟! وااااااااااااای نه!
نمدونم اگه نگاه های مردم نبود تا خود خونه زار میزدم.....گریه میکردم...بی تابی میکردم....ای خدااااااااااا
از خط کشی رد شدم.رفتم اون طرف خیابون.یه نگاه دیگه به گنبد طلائی اش انداختم
گفتم: خیلی مخلصیم.... این دل ما پیش شما گرو..تا زود ما رو بطلبین...یا علی!