یه کتاب خوندم در عرض یک ساعت و نیم!
"و اینک شوکران"
داستان رو کم و بیش میدونستم. یه چیزایی هم اضافه تر از کتاب میدونستم که به خاطر این بود که خانم شهید مدق روز دختر تمام اینا رو تو مراسم دانشگاه واسمون تعریف کردند.
ماجرای جالبی بود، موضوع هم برای روز دختر حسابی جذاب بود! کتاب رو برای خودم نگرفتم.راستیتش کتابو گرفتم برای چند نفری که اهل خوندن کتاب های شهدا نیستند...بگذریم!
گفتم یه نگاهی بندازم که میخوام کتاب رو بدم بقیه بخونن به محتوی کتاب مسلط باشم...یه نگاه شد...کل کتاب!
از قضیه ی رمانتیک و جذاب و کمی دخترونه اش که چون راوی خانم شهید هست،بگذریم ( چون هنو به سن و سال ما نمیخوره این حرفا :دی) چیزی که آخر کتاب گونه های اینجانب رو تر کرد شاید هم بیشتر از تر کردن...اوصاف بک گراند شهیده!
من بیشتر از اینکه تحت تاثیر فرشته(همسر شهید) باشم تحت تاثیر رفتار خاموش جانباز بودم...خیلی تاثیرگذاره!
من که راهیان نور رفتم وقتی برگشتم تا یک مدتی از این شهر و هیاهوش بیزار بودم... من نه رزمنده بودم...نه دوست شهید بودم...نه انتظار شهادت رو میکشیدم...نه به عشق شهادت سینه رو مقابل گلوله ها سپر کرده بودم...من هیچی نبودم اما حس غربت شهر رو برای اهل کربلای ایران میفهمیدم...کم و بیش!
اصن یه حس جاموندن از بقیه!...مثل کسایی باشی که یکی یکی بهشتی شدن اما جا بمونی...یکی یکی به آرزوی مشترکتون رسیدن اما تو نه...رفتن یکی یکیشونو دیدن...خیلی غمناکه!
اینکه با 90 درصد جانبازی بهت بگن اینها همه عوارض بیماری های مادرزادیه!!!...اینکه با همه درد تحمل کنی...اینکه برنگردی...پشیمون نشی...ذره ذره آب بشی...خدایاااااا!
اگر بهم نمیخندین بگم حقیقتش...ممممم...همین که این چند وقت که بچه های مجازی و دوستای حقیقی یکی یکی خداحافظی میکردند و میرفتن جنوب دقیقن همین حس شهید مدق رو به من میداد...یکی یکی (حتی اگه کوتاه باشه) از این دنیا کنده میشن...آسمونی میشن...اما من چی؟ هنوز بین زنجیرهایی که دست و پام رو به این دنیا بند کرده...گرفتارم!
اصن همین منو گریه انداخت...همین منو از هم پاشوند!
کتاب رو بخونید کتاب عالیه!!!
اگر پسرید نترسید! کتاب زود تموم میشه و کسی نمیبینه که شما رو به احساساتی بودن متهم کنه!