سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شارژ ایرانسل

فال حافظ


دوشنبه 90/12/29

الهی و ربی من لی غیرک

کلمات کلیدی :دلنوشته

کودک خردسالی را می مانم که چادر مادر گرفته و از بازار به سمت خانه میرود.

بازار پر زرق و برق و زیباست. پر از جذابیت ها و دیدنی ها اما جای ماندن نیست ...مادر این را خوب میداند و به من هم گفته است اما من کوچکم و بی تجربه...دست به چادر مادر میگذرم از پیچ و واپیچ های سردرگم بازار..اما گاه گاه دست از چادر رها شده و خیره به تماشای بازار خوش رنگ و لعاب از مسیر دور افتاده و می چرخم...مادر آن دور می ایستد و نگاهم میکند..اما به دنبالم نمی آید....این خودش یک تنبیه است ...دقیق زیر نظرم دارد و می بیند که چه می کند این فرزند سر به هوای اسیر هوی...

بازار و نمایش ها و معرکه گیری هایش زیباست و سحر کننده ...مادر می داند...اما همه تمام می شود...تمام!

مادر می ایستد، مراقب که چه میکنم و کی نبودش را حس میکنم...کی می فهمم که از او جدا افتاده ام...

دور و برم را که نگاه میکنم، هیچ دوست و آشنایی نمی بینم...با خودم میگویم با چه کسی جز او میتوانم راه خانه را بیابم؟

اشک در چشمانم حلقه میزند و دلم میریزد پایین  و با چشمانی حیران اطراف را نگاه میکنم...

تماشا میکند از دور...لبخند میزند...

صدایش میکنم...با تمام وجود....

گریه ام را که می بیند شتابان می آید "که " چه شده است؟! من هستم...خودت رفته ای! "

بدون انکه خطای چندین باره ام را به روی ام بیاورد و دعوایم کند تنگ در آغوش محبتش میگیردم تا دلم آرام شود...پر از عطر حضورش شوم...تا غم و وحشت تنهایی بازار را از یادم ببرد و دوباره به راه ادامه میدهیم...

آری خدایم مرا اینگونه از بازار دنیا عبور میدهد...

منِ سر به هوای اسیر هوی  و خدای همیشه مراقبِ نگرانِ*هدایت گر...

دوستت دارم! یا الهی و ربی و سیدی و مولای...

 

نوشته در 27 دی ماه 90 _ 11 شب

*نگران: منظور همون مراقب است 

 




شنبه 90/12/27

هعـــــــــــــــــــــــی...

کلمات کلیدی :

 

روزای آخر بهمن بود. کمدم رو ریختم بیرون که تمیزش کنم.یه تقویمم رو پیدا کردم که آخرین باری که ورقش زده بودم توی تیرماه بود.

شروع کردم ورق زدن...یه برگ...دو برگ....سه برگ....ای لعنت! این عمر من بود که داشتم ورق میزدم و  اینطوری نگاش میکردم...عمرم به زودی همین ورق زدنا...همینقدر تند گذشته بود...

دردناک بود...یه لحظه شبیه مال باخته ها شدم...اینایی که یهو میفهمن  که  چه اتفاقی افتاده!

میخواستم بگم این 90 زود تموم شد...مثه فوتبال! لحظات نفس گیر داشت! گل زدن داشت!گل خوردن داشت...اما تموم شد به زودی همون 90 دقیقه ی فوتبال...

دارم فکر میکنم که توی این سال 90 چی رو تغییر دادم..چندتا گل زدم ...نسبت به لیگ پارسال امتیازم تو جدول بالاتره یا پایین تر؟!

هعی....روزگااار

 




چهارشنبه 90/12/24

یک ساعت و نیم خنده و گریه!

کلمات کلیدی :

 

یه کتاب خوندم در عرض یک ساعت و نیم! 

"و اینک شوکران"

داستان رو کم و بیش میدونستم. یه چیزایی هم اضافه تر از کتاب میدونستم که به خاطر این بود که خانم شهید مدق روز دختر تمام اینا رو تو مراسم دانشگاه واسمون تعریف کردند.

ماجرای جالبی بود، موضوع هم برای روز دختر حسابی جذاب بود! کتاب رو برای خودم نگرفتم.راستیتش کتابو گرفتم برای چند نفری که اهل خوندن کتاب های شهدا نیستند...بگذریم!

گفتم یه نگاهی بندازم که میخوام کتاب رو بدم بقیه بخونن به محتوی کتاب مسلط باشم...یه نگاه شد...کل کتاب!

از قضیه ی رمانتیک و جذاب و کمی دخترونه اش که  چون راوی خانم شهید هست،بگذریم ( چون هنو به سن و سال ما نمیخوره این حرفا :دی) چیزی که آخر کتاب گونه های اینجانب رو تر کرد شاید هم بیشتر از تر کردن...اوصاف بک گراند شهیده!

من بیشتر از اینکه تحت تاثیر فرشته(همسر شهید) باشم تحت تاثیر رفتار خاموش جانباز بودم...خیلی تاثیرگذاره!

من که راهیان نور رفتم وقتی برگشتم تا یک مدتی از این شهر و هیاهوش بیزار بودم... من نه رزمنده بودم...نه دوست شهید بودم...نه انتظار شهادت رو میکشیدم...نه به عشق شهادت سینه رو مقابل گلوله ها سپر کرده بودم...من هیچی نبودم اما حس غربت شهر رو برای اهل کربلای ایران میفهمیدم...کم و بیش!

اصن یه حس جاموندن از بقیه!...مثل کسایی باشی که یکی یکی بهشتی شدن اما جا بمونی...یکی یکی به آرزوی مشترکتون رسیدن اما تو نه...رفتن یکی یکیشونو دیدن...خیلی غمناکه!

اینکه با 90 درصد جانبازی بهت بگن اینها همه عوارض بیماری های مادرزادیه!!!...اینکه با همه درد تحمل کنی...اینکه برنگردی...پشیمون نشی...ذره ذره آب بشی...خدایاااااا!

اگر بهم نمیخندین بگم حقیقتش...ممممم...همین که این چند وقت که بچه های مجازی و دوستای حقیقی یکی یکی خداحافظی میکردند و میرفتن جنوب دقیقن همین حس شهید مدق رو به من میداد...یکی یکی (حتی اگه کوتاه باشه) از این دنیا کنده میشن...آسمونی میشن...اما من چی؟ هنوز بین زنجیرهایی که دست و پام رو به این دنیا بند کرده...گرفتارم!

اصن همین منو گریه انداخت...همین منو از هم پاشوند!

 

کتاب رو بخونید کتاب عالیه!!! 

اگر پسرید نترسید! کتاب زود تموم میشه و کسی نمیبینه که شما رو به احساساتی بودن متهم کنه!

 




یکشنبه 90/12/21

ح..س..ر..ت!

کلمات کلیدی :

این آدمهایی که صاف صاف کنارت راه میروند و بعضی اوقات رو اعصابت،

اینگونه نگاه نکن!

ناگاه دق میکنند و

میمیرند و

تو میمانی با محبت های تاریخ گذشته ی روی دست باد کرده که میشوند...

حسرت!




شنبه 90/12/20

من، خودمم!

کلمات کلیدی :

اینکه خودت باشی خوبه، لذت بخشه، قابل تقدیره

حتی اگه ضربه خوردی یا حرفاتو منظور دار برداشت کردن یا پشت سرت یا پیش خودشون درباره ات چرت و پرت گفتن

بازنده ی اصلی اونان!

چرا؟!

چون لیاقت صداقت رو نداشتن! آدمای دروغ پسند آدمای دروغگویی اند بعضا!

بیخیال!

خودت باش!

^_^




پنج شنبه 90/12/18

اصلا حرف خاصی نزدم به نفعتِ نخونی! :)

کلمات کلیدی :

مممممم از کجا شروع کنــــــم...آهان!

سلام  با یه لبخند ژکوند! :)

ادامه مطلب...



چهارشنبه 90/12/17

راوی نور...

کلمات کلیدی :

 

همین که اتوبوس راه هایی که اومده بودیم رو برمیگشت، تلفن های مکرر عمو و مامان و خاله و دوستان پدر....یه جورایی حس برگشتن به شهر و شلوغی رو به آدم میداد!

مثه یه نفر که توی یک سکوت محض بوده و همین که راه میره به یه جماعت پر سر و صدا میرسه...آزار دهنده بود! 

نمیدونم....سقف آسمون کوتاه میشد....یاد پروژه ها ی دانشگاه، یاد بازدیدهای عید....اینا همه اش بوی نا میداد...بوی وابستگی...حس زنجیر شدن به دنیا و روزمرگی ها...

آدمای شهر رو میدیدم...به چهره هاشون نگاه میکردم، فکر میکردم این ادکلن زده های خوشحال از عیدیِ عید چه فکرایی دارند...فکرها رو مقایسه میکردم...چقد افکارم بوی شهدا رو میداد...بوی اسلام....چقدر فکرها در کربلای ایران متفاوت بود...اصلن نه فکرهای دیگران، فکرهای شهری خودم چقد زیاد بوی زندگی میداد!بوی تعلق!

از شیشه ی اتوبوس بنزی که پیر بود اما با غیرت ما رو به بازدید تمام مناطق برده بود بیرون رو نگاه میکردم...چقد با آرامش قدم میزنند اینها...اینجا خبری از مین نبود...خبری از موشک...خبری از شیمیایی نبود...اینجا همه ی اینها فقط در کتابها بود...اینجا همه ی اینها حرفی بود تکراری، به فکر برخی خشن و به نظر برخی دیگر عقب افتاده یا دروغ! اینجا اکثرا کسی قدم زدن با آرامشش رو مدیون کسی نمی دونست!

جمله ی شهید هادی رو یادم اومد که گفته بود: "دیگر طاقت ندارم، دوستانم در بهشت زهرا بیشتر از دوستانم در شهرند." راست میگفت. 

من لیاقت شهید بودن و یا حتی دوست شهید بودن رو ندارم اما حسش را درک کردم...

مقابل حسینیه ی خامنه ای ها پیاده شدیم...مراسم خداحافظی و "التماس دعا گفتن" ها و "انشالله کربلا برید"ها!

همه چیزهایی که توی شهر بود خاکستری بود...زشتی ها تماما بولد شده بود...قبلا زشتی های جامعه شاید انقد برام سخت نبود اما الان تخطی از حد حجاب و چیزهای دیگه برام دردناک شده بود...با تمام وجود زیر پا گذاشتن خون شهیدهایی که من قتلگاهشون رو دیده بودم ناراحتم میکرد!

برگشتیم خونه و تعریف جزجز ماجرا برای هر کس که دیدیم...خودمون راوی شده بودیم....تمام عید دیدنی ها صحبت از جنوب بود...بعضی شکل خاطره داشت و بعضی مباحثه برای چرایی بازدید از یک مشت خاک و مقدس سازی!!!(به قول بعضی ها). گفتند ،ما هم گفتیم!

پدر در اولین فرصت 15 تا از کتاب های سلام بر ابراهیم خرید...به هر کسی که فکرش را بکنید امانت داد...5 تای دیگه هم خرید...تمام دوستان پدر، دوستان مادر، دوستان من همه کتاب رو خوندند! کم کم تعداد کتابهایی که از شهدا داشتیم زیاد شد...شهید تورجی،ضرغام،شهدای گمنام،همت،باکری و ...

کتاب ها خیلی اتفاقی و بدون اینکه برنامه ریزی کنیم دست همه میچرخید، دست کسایی که حتی فکرش هم نمیکردیم همچین کتابی رو بخونند...

شهید هادی آدمای زیادی رو اطراف ما متحول کرد! کسایی که حتی مخالف همه چیز بودند کتاب رو خوندند و عوض شدند و هر جا که می تونستند یاد شهدا رو زنده میکردند!!!

ما خودمون هم باورمون نمیشد! کتاب پخش میکردند، از شهدا تعریف میکردند! گلزار شهدا میرفتند! خودشون میامدند پیش پدر و کتاب در مورد شهدا و جنگ میخواستند! غوغایی شد!

اینها همه به برکت شهدا بود! این قسمت آخر که بخش ریاکارانه ی نوشته هام بود فقط به این دلیل بود که بگم اگه شهدا رو در شهر کم میشناسن تقصیر ما بچه مذهبی هاست! ما باید تبلیغ کنیم ما باید بقیه رو علاقه مند کنیم! ما وقتی میریم جنوب زائریم اما وقتی برمیگردیم راوی ایم! باید گفت!باید شناسوند!

این بهترین سفری بود که رفتم...الحمدلله!

 

پایان


 




شنبه 90/12/13

راهی نور...(6)

کلمات کلیدی :

 

 

راهی تهران شدیم...گفتند شب میریم دو کوهه و بقیه راه برای فردا صبح...دو کوهه رو زیاد نمیشناختم فقط میدونستم یه پادگانه خب!

وقتی وارد شدیم ساعت 10 یا 11 بود...در کمال اعتماد به نفس میگم که به افتخار ورود ما یه سری آتیش بازی انجام دادن :)) ...قدری مشعوف گشتیم...بعد یه آقایی پشت وانت نوای "حی علی التخریب...حی علی التخریب" گرفته بود...اونطور که فهمیدیم 6 کیلومتر تو ظلمات شب میرن بیرون پادگان و بعد ش دقیقا نمدونم چی کار میکنن اما صداش خیلی وحشتناکه! مانوره انگار! بازم نمیدونم :دی

ما هر کاری کردیم که جناب پدر بیان با هم بریم...گفتن حالا شام بخویم...شام هم که خوردیم هر آنچه که ترفند دخترانه برای نرم کردن دل پدر بود، به کار بستیم اما نشد که نشد و حضرتشان گفتند که از خستگی در حال غش کردن میباشن! :/

پشت اون در بزرگ آهنی ایستادم و همه جمعیت که خوشحال بودند رو دیدم که می رفتند! حس بدی داشت...اما خب چه میشد کرد

ما رو بردند به یک ساختمان...گفتند گردان عماره!

از آنجا که گل بی عیب خداست و یکی از عیبهای اینجانب گیر دادن به تمیزی ملافه های سفید و تر و تمیز یک هتل پنج ستاره است!!! بالطبع کنار اومدن با پتوی سربازی و اون موکت قهوه ای کف اتاق کار بسیار مشکلی بود!

از کثیفی یا شایدم ظاهر نه چندان تمیز پتوها و موکت ها وپنجاه نفر درازکش در یک اتاق که بگذریم....هوای دوکوهه سبک بود!...این اصطلاح شخصیه...یعنی اساسا حس خوبی به آدم میداد..حس پرواز...آسمون بلندی داشت...ستاره ها...آدمای خنده رو...جو صمیمی....ما مدت کمی دوکوهه بودیم ساعت 4 صبح حرکت کردیم.

اما خدایی با خانمهای گروه تا خود صبح از سرما لرزیدیم وخندیدیم...ینی یه چیزی عجیبی بود...سخت بود اما خوش گذشت! خدا از سر ما بگذره اگه حق الناسی گردنمون افتاد اما واقعن دست خودمون نبود!

وقتی من روی یه لایه ملافه ای که انداخته بودم ، بعد از تمام شدن سر و صدای گردان تخریب، بیهوش شدم...یکی از خانومها که خودش در جنگ رزمنده بوده برای نماز شب رفته بوده بیرون و مسئول همون ساختمون به ایشون گفته بوده که " بچه های گردان عمار از شیطون ترین بچه ها بودن که شهید شدن...هر کس میاد تو این ساختمون نمیدونیم چرا شر و شیطون میشه!" نمیدونم این حرف چقدر درسته اما خدا وکیلی با تمام خستگی اون شب آتیش سوزوندیم.

پدر صبح که من رو دید گفت وقتی رفتم داخل اتاقی که بهمون دادن گفتم احتمالا تو تا صبح رو سر پنجه تو اتاق می ایستی!!! دی: ( یادآوری میشه گل بی عیب و این صوبتا)

صبح حرکت کردیم به سمت تهران!

سفر داشت تموم میشد! من ناراحت بودم...اما از یه طرف یه عالمه حرف داشتم که منتظر بودم بقیه رو ببینم و بهشون بگم!

بهشون بگم من فقط یه مشت خاک و چند تیکه بیابون ندیدم...من آسمون دیدم...من بهشت دیدم...من راضیه مرضیه دیدم...بهشون بگم یه وجب از این بیابونا رو با کل شهرای پرزرق و برق دنیا عوض نمیکنم...

 

 

پ.ن: یکی از برکات این سفر برای من این بود که از این حالت تمیزی و کثیفی تا حد زیادی کاسته شد! خدارو شکر!

ببخشید که خاطره ام از دوکوهه زیاد بار معنوی و اینا نداره! ما سعادت نداشتیم بیشتر از این دوکوهه رو درک کنیم انشالله دفه ی بعد!




پنج شنبه 90/12/11

راهی نور...(5)*

کلمات کلیدی :

دیگه روز های آخر بود دهلاویه رو دیدیم و یه سری جاهای دیگه که الان یادم نیست...دیگه داشتم نا امید میشدم... 

روز آخر که سوار اتوبوس شدیم و داشتیم آخرین مناطق رو میدیدیم به خودم گفتم :حالا خیلی فکر کردی آدمی که مثلا شهدا دعوتت کنن(اون دعوتی که خودم منظورم بود و قبلا گفتم)...به خودم گفتم :جو گیر شدی خانوم...دلداری میدادم به خودم که عیبی نداره حالا! اگه اون ارتباطی که میخوای با هیچ منطقه ای برقرار نکردی...

کتاب رو برداشتم...30 صفحه ای مونده بود ازش...شروع کردم بلند خوندن....قرار بود توی این چند صفحه ابراهیم شهید بشه...سفر ما هم که تموم میشد... لحظات غم انگیزی بود!

ابراهیم هادی و تعدادی رزمنده ی دیگه، توی کانال کمیل محاصره شده بودند و اکثرا از تشنگی شهید شدند البته اگر از حمله های دشمن در امان میموندند! کانال کمیل جایی بود که شهید هادی مفقود الجسد شده بود مثل مادرش خانم فاطمه (س).

فقط میدونستیم که امروز قرار بود بریم فکه...دیگه اطراف هم نگاه نکردیم...من سرم پایین بود ...میخوندم کتاب رو ...با پدر هر دو گریه میکردیم...روضه ای بود واسه خودش...

رسیدیم به بخش آخر کتاب...جریان  اسم گذاری کتاب به اسم سلام بر ابراهیم .داستان از این قرار بود که نویسنده قرآن رو به نیت اسم گذاری کتاب باز میکنه و آیه ای که میاد این بوده:

"سلام بر ابراهیم اینگونه نیکوکاران را جزا میدهیم به درستی که او از بندگان مومن ما بود."*  ادامه مطلب...



چهارشنبه 90/12/10

راهی نور...(4)

کلمات کلیدی :

طلاییه! عجب طلایی بود...دوستش داشتم...انقد از راوی های طلاییه اطلاعات گرفتم که کمتر مناطق دیگه این اتفاق افتاد...

بعد از طلاییه بود فکر کنم....رفتیم شلمچه....جمعه بود...از بعد از ظهر تا بعد از نماز مغرب و عشا توی شلمچه بودیم....دوباره پرسه زدنهای من توی این منطقه یه جورایی این منطقه رو واسم خاص کرد....دوستش داشتم....زیارت عاشوراش غوغایی تو دل آدم به پا میکرد...غروبش هم فوق العاده زیبا بود

فاصله ی کم شملچه تا کربلا یه حس غریبی رو بوجود میاورد...حس اینکه خوشحالی از اینکه نزدیکتر به کربلایی و ناراحتی از اینکه چرا همین فاصله ی کم هم بین تو و حرم آقا وجود داره...یه جورایی این حس بیقرارت میکرد...

چیز جالبی که توی این سفر وجود داشت آدما یا بهتر بگم زائرای شهدا بود...چهره ها(به غیر از خودم) نورانی، اکثرا معصومیت خاصی داشت...فرقی نداشت که آفتاب سوخته ی روستاییه یا ضد آفتاب زده ی شهری...خوش اخلاقی هم بین ملت موج میزد....اینا جالب بود! رفتار آدمای این مکان ها یه آرامشی رو برات داشت مخصوصا برای خانومها اصلا معذب نبودند چون از نگاه های دیگران مطمئن بودن...من این حس رو داشتم!

چیز دیگه ای هم که منِ ندید بدید رو متعجب کرد اتاق نماز شب بود...خیلی برام جالب بود که اینجا برای نماز شب خوندن اتاق دارن ینی انقد اهمیت داشت براشون! شاید بیشتر چیزایی که مینویسم خیلی هاش برای خودم بیشتر از "سفرنامه"، " تعجب نامه " باشه....نمیدونم!

برای من همه چیز جالب بود!اینقد جالب و در بعضی موارد تعجب آور بود که وقتی بلاد غربت رفتم چیزها انقد جالب نبود!!!

تمام چیزی که در بازدید از تمامی این مناطق مشترک بود حس( اگه قلمبه بخوام بگم) انقطاع از دنیا (یا به زبون خودمون) بریدن از دنیا بود!...خیلی خیلی خیلی جالبه که وقتی برای بادید از این مناطق میری از شهر و هیاهوش کنده میشی...انقد دنیا رو یادت میره که همه جا خدا میشه....همه اعتیاد هات رو فراموش میکنی...نه دلت واسه کسی تنگ میشه...نه دلت هوس پست گذاشتن میکنه...غذا هم نخوری...نخوردی دیگه!اصن مهم نی!

هنوز یه خورده امید داشتم که به اون منطقه ی عملیاتی که براش دعوت شده بودم برسم...اما خب دیگه داشتیم به روزهای آخر نزدیک میشیدیم...قسمت قابل توجهی از کتاب(سلام بر ابراهیم ) رو خونده بودیم...




   1   2      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز