کودک خردسالی را می مانم که چادر مادر گرفته و از بازار به سمت خانه میرود.
بازار پر زرق و برق و زیباست. پر از جذابیت ها و دیدنی ها اما جای ماندن نیست ...مادر این را خوب میداند و به من هم گفته است اما من کوچکم و بی تجربه...دست به چادر مادر میگذرم از پیچ و واپیچ های سردرگم بازار..اما گاه گاه دست از چادر رها شده و خیره به تماشای بازار خوش رنگ و لعاب از مسیر دور افتاده و می چرخم...مادر آن دور می ایستد و نگاهم میکند..اما به دنبالم نمی آید....این خودش یک تنبیه است ...دقیق زیر نظرم دارد و می بیند که چه می کند این فرزند سر به هوای اسیر هوی...
بازار و نمایش ها و معرکه گیری هایش زیباست و سحر کننده ...مادر می داند...اما همه تمام می شود...تمام!
مادر می ایستد، مراقب که چه میکنم و کی نبودش را حس میکنم...کی می فهمم که از او جدا افتاده ام...
دور و برم را که نگاه میکنم، هیچ دوست و آشنایی نمی بینم...با خودم میگویم با چه کسی جز او میتوانم راه خانه را بیابم؟
اشک در چشمانم حلقه میزند و دلم میریزد پایین و با چشمانی حیران اطراف را نگاه میکنم...
تماشا میکند از دور...لبخند میزند...
صدایش میکنم...با تمام وجود....
گریه ام را که می بیند شتابان می آید "که " چه شده است؟! من هستم...خودت رفته ای! "
بدون انکه خطای چندین باره ام را به روی ام بیاورد و دعوایم کند تنگ در آغوش محبتش میگیردم تا دلم آرام شود...پر از عطر حضورش شوم...تا غم و وحشت تنهایی بازار را از یادم ببرد و دوباره به راه ادامه میدهیم...
آری خدایم مرا اینگونه از بازار دنیا عبور میدهد...
منِ سر به هوای اسیر هوی و خدای همیشه مراقبِ نگرانِ*هدایت گر...
دوستت دارم! یا الهی و ربی و سیدی و مولای...
نوشته در 27 دی ماه 90 _ 11 شب
*نگران: منظور همون مراقب است